dell shekaste

bedone sharh

 

ســر ســری رد شـو و زنـدگــی کـن ، 

د قت  ( د ق ت)  میدهد

از مـا گـفـتن بود

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 15:43 توسط binam| |

یک بار هم به خاطر من یک غزل بخوان!

 حتی اگــر شده غـزلـــی مبتذل بخوان

 بــا مطلعی کـــــه خــــوب مــرا مبتلا کند

 از چشمهای وحشی رنگ عسل بخوان!

 غیرت نشان بده! بـرو تا آسمان و بعد

 از بوسه های صورتی محتمل بخوان!

 در آسمان بمان و در آن غربت عزیــز

 از زهره ات بگو و برو در زحل بخوان!

 کاری بکن که عاشقی ات جلوه گر شود

 شعری بــه نــام پیرهنی در بغل بخوان!

 تا مردم تمام جهــــان بـا خبـــــر شوند

 شعر مرا به صورت ضرب المثل بخوان!

 این دست های خسته و بی اعتنای توست

 

 حالا بیــــا و شعــر مــــــرا در عمل بخـــوان!


نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 15:31 توسط binam| |

تقصیر تو نیست

همیشه همین گونه بوده

برو اما من پشت سرت دست نه......

دل تکان میدهم

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 15:30 توسط binam| |


مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ‌ها قرار گرفت.
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟!”
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می‌دهم!”
استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می‌نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟”
استاد لبخندی زد و گفت: “من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی‌شوم و من آرامش برگ را می‌پسندم…


نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 14:54 توسط binam| |

آدم دوربرش خیلی بود. خوب خودش هم خوشگل بود هم درس حسابی می‌خوند هم همه چیزش ردیف بود.
یه مدتی خوب شیطونی کرد. که تو این مدت من ازش خبر نداشتم تا همین چند وقت پیش که یه دفعه ای دیدمش. ردیف نبود. انگاری دلش خیلی پر بود.
با هم رفتیم ۱ قدمی‌بزنیم. ازش پرسیدم:
– چه خبر؟
با حالت گرفته گفت  از دفعه آخری که دیدمت هیچ خبر به درد بخوری نیست.
ـ چه می‌کنی ؟
میرم و میام
فک کردم دوس نداره ازش سوال کنم واسه همین ساکت شدم.
یه مدتی که به سکوت گذشت؛ برگشتم طرفش دیدم چشمامش پر اشکه دلم ریخت
روشو اونور کرد که اشکاشو نبینم
پرسیدم چی شده
بغضش دو برابر شد…
سرشو گذاش رو شونم و بلند بلند گریه کرد و یه چیزایی گفت
میگفت: فکر می‌کردم باید دنبال کسی که آرزو داری بگردی اما نفهمیدم خودش میاد .
وقتی هم گشتم همه جا دنبالش گشتم اما نمی‌دونستم بعضی جاهارو اصلا نباید می‌گشتم.
به هر جایی رفتم اما نفهمیدم تو هر جا بخشی از وجودمو جا گذاشتم.
دنبال آدم رویاهام گشتم حتی تو نکبت و مردابی که مطمئنا اون اونجا هیچ وقت نبود.
حالا دیگه این من اون منی نیست که اون آدم رویاها رو آرزو می‌کرد. حتی اگه آرزو هم کنه دیگه لیاقته اونو نداره.
اومدم بهش نزدیک شم اما با هر قدم ازش دور شدم و حالا حتی رویاش هم از خیالم رفته.
نمیدونستم چی بگم.
هرچی میگفتم بدتر می‌شد.
واسه همین سکوت کردم و شاهد تک تک اشکهاش شدم .
و فقط تو دلم براش دعا کردم!

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 14:47 توسط binam| |

چه نقاش ماهری است

فکر و خیال

وقتی دانه دانه موهایت را سفید میکند!!

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 14:24 توسط binam| |


 
رفتی و مانده ام من و دلتنگی و سکوت 


رفیق راهی و از نیمه راه می گویی

       

       میان این همه آدم میان این همه اسم

 به اعتبار چه آیینه ای عزیز دلم

 

 به هر که می رسی از اشک وآه می گویی   

               دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو

 

                 به این ملامت سنگین نگاه می گویی!?

 

 هنوز حوصله عشق در رگم جاری است

 

   نمرده ام که غمت را به چاه می گویی

 

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 14:24 توسط binam| |

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

 

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی‌گردیم…»

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی‌حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد.

روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن‌ها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:32 توسط binam| |

برای تو ...

برای چشمهایت...

برای من...

برای درد هایم

برای ما...

برای این همه تنهایی

ای کاش خدا کاری کند

نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:2 توسط binam| |

✖زنــــدگــــی بــــﮧ مـَــטּ آمـــوפֿــتـــ

آבمـــ هـــا نــــﮧ בروغــــ مـے گــــویــَـنــב

نــــﮧ زیــــر ِ حــَــرفـــشـــاטּ مـے زَنــَـنــَב ...!!

اگــَــر چـــیـــزی مـے گـــویــَـنـــב ...

صـــرفـــاً " احـــســـاســشـــاטּ " בر هــَـمـــاטּ لـَــحـــظـــﮧ اســـتـــ ...!! ...

نـــــــــبـــایـَــב رویــَـشـــ حـــســـابـــ بــاز کـــرב... ✖

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:54 توسط binam| |

شیشه نازک احساس مرا دست نزن !


چندشم می شود از لک انگشت


دروغ


آن که میگفت که احساس مرا میفهمد…

کو کجا رفت؟که احساس مرا خوب فروخت!!!

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:37 توسط binam| |

"دُنـیـای مـَجـازی" شـلـوغ تـریـن سـرزمـیـنِ تـنـهـایـی است . . .


بـا هـمـه کَس هستـی و بـا هیــچــکـَس نـیـسـتـی

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:10 توسط binam| |

خـــدا . . . کی کـــــــــــــات مـــــــــی دهـــــــــی !؟

هــــــــــــــــــــزار بــــــــــــــار ، یکــــــــــ پــــــــلان را گرفتــــــــــــــــــی

مـــــــــــــــن بازیگـــــــــــــــــر خـــــــــوبــــــــــی نمــــــــــــی شــــــــــــوم ،

بــــــــــــــــــــاور کــــــــــــــــــــــــن


نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:7 توسط binam| |

آدم هـــا می آیند ، زندگی می کنند ..

می میرند و می روند  !

اما فاجعه ی ِ زندگی ِ تو ؛

آن هنگام آغاز می شود که آدمی می رود ...

اما نمی میرد  !!

می مانَد ...

و نبودنش در بودن ِ تو چنان ته نشین می شود ...

که تو می میری ،

در حالی که زنده ای ... !!!


نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:47 توسط binam| |

 

وقتی"مجازی"دل بستی مجازی وابسته شدی و "مجازی" عاشق شدی منتظر روزی باش که ...
 
 
"واقعی" دل بکنی" واقعی" بُـغض کنی و "واقعی" اشک بریزی و خاکستر بشی...
 

سایت تبادل لینک
 

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:28 توسط binam| |

عشق چيست؟ 


مادر گفت عشق يعني فرزند. 


پدر گفت عشق يعني همسر. 


دخترک گفت عشق يعني عروسک. 


معلم گفت عشق يعني بچه ها. 


خسرو گفت عشق يعني شيرين. 


شيرين گفت عشق يعني خسرو. 


فرهاد گفت: .... ؟ 


فرهاد هيچ هم نگفت. 


فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشماني باراني. ميخواست فرياد بزند اما سکوت کرد!

‌ ميخواست شکايت کنداما نکرد. نفسش ديگر بالا نمي آمد؟ سرش را پايين آورد و رفت! هر چند

 که باران نمي گذاشت جلوي پايش را ببيند! ولي او نايستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون

ميدانست او نبايد بماند. و عشق معنا شد.

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط binam| |

 

 

بازهم خیال تو

 

 

مرا

 

 

"برداشت"

 

 

کجامی بردنمیدانم!

 

 


 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:53 توسط binam| |

آقا یه چیز جالب

خیلی به نظرم جالب بود

یه کامنتو توی یه وبی گذاشتم اولین کامنت یه پست درمورد عشق

بعد چند ساعت رفتم یه وب دیگه دیدم کامنت من شده پست این یکی وبلاگ!!!

آخه نفر اولی برای  دومی گفته بود اونم گذاشته بود

آقا منو میگی درکمال ناراحتی خندم گرفت!!!

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:26 توسط binam| |

صل الله علیک یا ابا عبدالله الحسین

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

 

 

آقا یابن الحسن شب5محرم شب خاصه آقا قاسم ابن الحسن رو بهتون تسلیت میگم

 

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:55 توسط binam| |

خدایا سرده این پایین از اون بالا تماشا کن

اگه میشه فقط گاهی خودت قلب منو ها کن !

خدایا سرده این پایین ببین دستامو می لرزه

دیگه حتی همه دنیا به این دوری نمی ارزه
 

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:0 توسط binam| |

از سه نفر هرگز متنفر نباش :
فروردینی ها، مهری‌ها، اسفندی ها
چـون بهتـرین هستند

سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها، تیری ها، دی ـی ها
چـون صادق هستند

سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن :
شهریوری‌ ها، آذری‌ ها، آبانی ها
چـون به درد دلت گوش میدهند

سه نفر رو هرگز از دست نده :
مرداد ـی ها، خرداد ـی ها، بهمن ـی ها
چـون دوست ِ واقعی هستند
.
.
.
.
نتیجه زندگی، چیزهایی نیست که جمع میکنیم
بلکه قلبهایی است که جذب میکنیم

نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:58 توسط binam| |

حالا مدتی ست
ذهنم را خالی کرده ام
از خیال
و دلم را از امید

نشسته ام لب ایوانِ روزمرگی
و نگاه می کنم
به این روزها
که برای خودشان می روند

رسیده ام به بی حسی
به بی تفاوتی....

رسیده ام به حس برگی که می داند
باد از هر طرف که بیاید
سرانجامش
افتادن است

نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:56 توسط binam| |

 

گـوش کن لعنـتی این که من می کـشم،


درد بـی تو بودن نیـست


تـاوان با تو بـودن است



دروغ چرا، لذت سیگارهای دزدکی شبانه را به هم صحبتی با تو بیشتر

ترجیح می دهم.


دروغ تر چرا!


لذت سیگارهای دزدکی شبانه را حتی به عشق بازی با تو نیز ترجیح می دهم.

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 19:51 توسط binam| |

عمیق پک می زنم به سیگـــــــار

گر می گیرد

بوسه میزند بر لبهایی که تو بـــــــــوسیدی

پک اول و سرفه

گلوی احساســــــــم می سوزد

پک دوم به افتخار اشکهایم

سیــــــــگارلعنتی

پک سوم به شرافت همه شبهای تنهائی

پک آخررا حریصانه می کـــــــــــــشم

مثل بوسه هائی که از تو کام میگرفتم

زیر پا لهش مـــــــــــی کنم

بسان غرور له شده ام

سیگار زندگیم را دود کردی...!!!

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 19:48 توسط binam| |

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:52 توسط binam| |


خدایا ! دلم باز امشب گرفته

بیا تا کمی با تو صحبت کنم

بیا تا دل کوچکم را

خدایا فقط با تو قسمت کنم

***

خدایا ! بیا پشت آن پنجره

که وا می شود رو به سوی دلم

بیا،پرده ها را کناری بزن

که نورت بتابد به روی دلم

***

خدایا! کمک کن به من

نردبانی بسازم

و با آن بیایم به شهر فرشته

همان شهر دوری که بر سردر آن

کسی اسم رمز شما را نوشته

***

خدایا! کمک کن

که پروانه شعر من جان بگیرد

کمی هم به فکر دلم باش

مبادا بمیرد

***

خدایا! دلم را

که هر شب نفس می کشد در هوایت

اگرچه شکسته

شبی می فرستم برایت

عرفان نظر آهاری

 

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:23 توسط binam| |


کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد."

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:20 توسط binam| |


سلام

 

 

آقاجونم سلام به اون روی ماهت

 

 

آقا جونم میدونم زیر چشمات الان گود افتاده!قربونت برم آقا منو تو غمت

 

شریک بدون

 

تسلیت میگم آقاجون

 

 

مولاجونم شهادت جدتون آقا امام جعفر صادق علیه السلام رو به شما

 

 

آقا بهتون تسلیت میگم من در اون حد نیستم ولی منو تو غمتون شریک

 

بدونین.

 

بازم میام آقا مدیونتونم خیلی زیاد

 

بازم هوامو داشته باشین

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 18:5 توسط binam| |

 

من خودم دیگه انگیزه اپ کردن ندارم باحرفایی که درمورد یکی از

عزیزانم شنیدم دیگه نمیتونم آپ کنم

 

داغونم فقط برام دعاکنین

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:13 توسط binam| |

*کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، **فیلسوف** است.*

*کسی که راست و دروغ برای او یکی است **متملق و چاپلوس** است.*

*کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید **دلال** است.*


*کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد **گدا** است.*

*کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد **قاضی** است.*



*کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد **وکیل** است.*

*کسی که جز راست چیزی نمی گوید **بچه** است.*

*کسی که به خودش هم دروغ می گوید **متکبر و خود پسند** است.*

*کسی که دروغ خودش را باور می کند **ابله** است.*

*کسی که سخنان دروغش شیرین است **شاعر** است.*

*کسی که علی رغم میل باطنی خود دروغ می گوید **زن و شوهر** است.*

*کسی که اصلا دروغ نمی گوید **مرده** است.*


*کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد **بازاری** است.*



  *کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد **پر حرف** است.* 
 
*کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند **سیاستمدار** است.*


 

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 23:56 توسط binam| |

دوباره دلم بوی خاک می خواد .... بوی چادر خاکی ... مست می شی ... مست مست ....

اصلا تو این مستیه است  که خیلی چیزها رو  می فهمی .... آخ خدا ...

 

چه قدر خاک خورده شدی ! کجا رو نگاه می کنی با توام آره با تو  آره  با خودت خودم .. انقدر

 

روزگار با هام بازی  کرد که خودمو از این بازی های تکراری بیرون کشیدم حتی ...حتی تو

مخیله ام هم نمی گنجید که اینجوری همه چیز رو کنار بگذارم ...

دل کندن آسون نبود اما دل کندم از همه دنیا از ... ای دنیا ای دنیا دیگه  شناختمت دیگه

فهمیدم چه قدر...... می بینی چه قدر برام کوچیک شدی ! تو کوچیک شدی و من درد

کشیدم ... درد کشیدم و آه نگفتم ... تو نامردی کردی و من  به خودم پیچیدم ... تو دو رنگی

کردی و من یکرنگ بودم ...

دیگه تموم شد نقطه سر خط ! دیگه بازیچه ات نمی شم برو برو من و تو راهمون از هم

جداست ... به خاک نشستم و به خاک مالیدم ... برو می خوام فقط بوی خاک بدم ... بعدشم

 

دونه ...

 

نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت 23:50 توسط binam| |

امشب باز بي خوابي زده به سرم!!!نميدونم چرا؟يعني دقيق نميدونم!!

حالم گرفته چون ياد كاراي اين يه مدت خودم افتادم كه چقدر مزخرف بوده اعصابم بهم ميريزه!!

ولي به يك سري چيزا رسيدم كه شايد خيليا موافق نباشن.شايد اگر جاي من بودن هم عقيده

 ميشدن باهام.ولي مهم نيست

من احمق بودم فكر ميكردم عاشقم.ولي نبودم.فقط يه وابستگي شديد كه داشت كار ميداد

دستم خوب شد كه فهميدم خريت محض هست و تمومش كردم.

ولي به چه قيمتي!!به قيمت اشكاي ارزشمندم!!يا قلبم كه حالا ديگه مثل يه فرد عادي نيست!!

ومشكل پيدا كرده و اينها همگي از ارمغانات به قول بعضيا عشقه!!

يه تجربه بود ولي خيلي تلخ!!!

كاش از تجارب بقيه استفاده ميكردم و نميرفتم درونش!!!خيلي خوشحالم كه تموم كردم .و1

لحظه هم به برگشت فكر نميكنم.ولي اينكه خيلي چيزامو تو اين راه از دست دادم

وقتي بهشون فكر ميكنم قلبم به درد مياد و سرم گيج ميره.خيلي دردناكه!!!

آخه اومده ميگه بايد يكيو انتخاب كني يا من يا خانوادت و باهام بياي و نترسي!!!

من احمق چون دوسش داشتم يا وابستگي يا هر چيز ديگه كه اسمشو ميذارن گفتم باشه كه

ناراحت نشه ازم خيلي روي ناراحت شدنش حساس بودم ولي به چه قيمتي

اون داشت منو از خودم از اصالت وجوديم از خدام از زندگي عاديم دور ميكرد منو براي خودش

ميخواست در انحصار خودش و من از اسارت متنفرم

و مهم تر از همه اينكه من خيلي حدوحدودا برام مهم بود كه براش مهم نبود ميخاست ظاهر

سازي كنه ولي نميتونست خيلي صبر كردم ولي درست نشد و ديوار خواستها هر روز بزرگتر

ميشد و من هر روز افسرده تر و داغون تر از قبل

ولي فهميدم كه اشتباه بود و هرگز نبايستي جلو ميرفتم آواز دقل از دور خوش بودو از نزديك

افتضاح 

ومن!!!حالا موندم با هزاران خاطره كه يادآوريش باعث عذابم ميشه ولي دوست داشتم

ميتونستم خودمو خفه كنم بخاطر اين حماقتم

نميدونم چكار كردم درحق كي بدي كردم؟؟؟!!!!!!!!كيو مسخره كردم !!!!!!كه عاقبتم اين شد

ولي هرگز نميبخشم انتظارا و كارايي كه بخاطرش كردم.اون چي؟!!!فقط سواستفاده از من

احمق !!!از احساسم !!از جايگاهم!!

براي خودم متاسفم.يادم رفته بود كه ...

ولي افسوس گذشته خوردن فايده اي نداره

حالا من موندمو 1دنيا حسرت. حسرت اينكه كاش بيخيال ميشدم و نميرفتم سراغش و كاش

جوابشو نميدادم

ولي دريغا!!!خيلي دوست داشتم كسي بلندم ميكرد و ميگفت همه اينا 1خوابه!!!ميگفت دختر

بلند شو داري كابوس ميبيني ولي حقيقت محضي بيش نيست ومن ازش متنفرم

وحالا ديگه نميتونم!!!اين آدم كاري بهم كرد كه ديگه پشت دستمو داغ بذارمو و از 7فرسخي

اين جريانات دوست داشتن نگذرم.

حالا ديگه از هر چي دوست داشتن و عشق براي خودم متنفرم.حالم از محبت كردنو دوست

داشتن كسي بهم ميخوره

لذت بردن از بازي دادن احساس ديگران در نقاب عشق اين تنها عنوانيه كه من ميتونم براي اين

عشق و دوست داشتنها بذارم

وديگه اينكه فهميدم هيچ كس و هيچ چيز ارزش اونو نداره كه بخام خودمو بخاطرش نابود

كنم.خودخواه نبودم ولي از اين به بعد خودم رو مد نظر ميگيرمو بعد به بقيه فكر ميكنم.از هر

حس دوست داشتني احساس ترس ميكنم

من نبايد بخاطر بدست اوردن چيزي بهترينايي كه دارمو از دست بدم و ديگه حاضر نيستم بخاطر

احدي از عزيزانم از خانواده خوبم بگذرم.خيلي قدر نشناسم كه ميخاستم خانوادمو آزرده خاطر

كنم براي يه آدم كه فقط دنبال.....

من انتقام خودمو از اين دنياي كثيف ميگيرم.

به اين رسيدم كه ديگه دهقان فداكار نشم.زمونه دهقان بودن گذشته و ريزعلي هايي كه لباس

از تن خود زدودن تا ديگري رو نجات بدن توي اين دنيا جايي ندارن.اينجا رسم مردمونش بده و بايد

بد باشي تا بتوني بموني.اين راز بقاي آدميست در اين دنياي پوچ.ديگه دلسوزي نميكنم براي

احدي از خلق خدا كه آخرش به قيمت جون و سلامتي خودمو پدر عزيزم تموم بشه

هيچ كس لياقت اينو نداره كه من بخام بخاطرش از پدرم و از خونوادم بگذرم.خيلي خوشحالم كه

زود به اين نتجه رسيدم.خيلي...

منه نوعي ياد گرفتم,يعني از وقتي امدم دانشگاه ياد گرفتم كه نبايد باهر كسي مثل خودش

باشم و جواب خوبيو باخوبي و جواب بديو تاجايي كه ميتونم باخوبي ندم.

چون سوءاستفاده كردن از جواب خوب دادنم.خيلي هم سوء استفاده كردن سعي داشتم به

روي خودم نيارم تا شايد درست كنن خودشون رو ولي فايده اي نداشت.

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 1:42 توسط binam| |


در شبان غم تنهایی خویش


عابد چشم سخنگوی توام


من در این تاریكی


من در این تیره شب جانفرسا


زائر ظلمت گیسوی توام


گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من


گیسوان تو شب بی پایان


جنگل عطرآلود


شكن گیسوی تو


موج دریای خیال


كاش با زورق اندیشه شبی


از شط گیسوی مواج تو من


بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم


كاش بر این شط مواج سیاه


همه عمر سفر می كردم


من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور


گیسوان تو در اندیشه من


گرم رقصی موزون


كاشكی پنجه من


در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست


چشم من چشمه ی زاینده ی اشك


گونه ام بستر رود


كاشكی همچو حبابی بر آب


در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود


شب تهی از مهتاب


شب تهی از اختر


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 23:39 توسط binam| |


Power By: LoxBlog.Com